دختر ۱۱ ساله با مادرش برای ویزیت مراجعه کرده است.
مصاحبه تشخیصی با خود مراجع شروع می شود. می گوید” چیزهایی در مغزم می آید که نمی تونم اونها را بگم”. برایش توضیح می دهم که گاهی چیزهایی به فکر و ذهن ما می آید در اختیار ما نیست و مزاحم هستند. می گوید “وقتی به مادرم گفتم خیلی ناراحت شد و دعوایم کرد”. به او اطمینان می دهم که اینجا قرار نیست کسی را دعوا کنیم و قرار است کمکش کنیم. باز مقاومت می کند. توضیحات ساده تری برای اینکه بتواند مشکل را بیان کند به او می دهم. می گوید ” می دانید من خدا را خیلی دوست دارم. امام ها را هم همینطور خیلی دوست دارم اما الان چند وقته که همش تو مغزم میاد که به خدا و اماما فحش بدم… بعضی وقتا باید برم تو اتاق و تنها این کار را بکنم تا راحت بشم… به مامانم که می کم دعوام می کنه” دخترک معصوم اشکش سرازیر می شود. به آرامش دعوتش می کنم و با زبان قابل فهم اختلال وسواسی- جبری را برایش توضیح می دهم.
برای دخترک با توجه به شدت علام دارو شروع می شود و همزمان شناخت رفتار درمانی آغاز می شود.
یک ماه بعد از شروع درمان علایم تقریبا به طور کامل ناپدید شده است.